ادبيات عاشورا

گزارشي از كارها و عملكرد شوراي فرهنگي و ديني

ادبيات عاشورا

سيد محمدرضا غياثي‌ 

 شب‌، تاريك‌ ورمز آلود بود و ستارگان‌ در آسمان‌ سوسو مي‌زدند وماه‌ صحنه‌ آسمان‌را ترك‌ مي‌كرد و مردي‌ كه‌ پنجاه‌ وچند سال‌ داشت‌ خود را برروي‌ تربت‌ پاك‌ نياي‌ خويش‌رسول‌ الله افكنده‌ بود و احساس‌ مي‌كرد كه‌ بوسه‌ برچهره‌ او مي‌زندو موهاي‌ پرپيچ‌ وشكن‌او را نوازش‌ مي‌دهد.

طولي‌ نكشيد كه‌ چشمان‌ خسته‌اش‌ بسته‌ شد وناگهان‌ نوري‌ از آبشار نور محمدنمايان‌ گرديد. درحالي‌ كه‌ آغوش‌ خود را گشوده‌ بود، به‌ سمت‌ نواده‌اش‌ گام‌ برداشت‌. او رادربغل‌ گرفت‌ و درست‌ مانند پنجاه‌ سال‌ پيش‌ چهره‌اش‌ را بوسه‌ باران‌ نمود. پيامبر به‌ اومژدة‌ ديدار پدرومادرش‌ را داد ونيز بشارت‌ شهادت‌ را. رؤيابه‌ پايان‌ رسيد و آن‌ مرد بزرگ‌آماده‌ رفتن‌ به‌ سرزمين‌ عراق‌ گرديد. سرزمين‌ خاطره‌ها، سرزمين‌ بي‌ مهري‌ها، سرزمين‌گريه‌ها ومناجات‌ها، شتران‌ گردن‌ افراشته‌ و در انتظار تجمع‌ يك‌ كاروان‌ بودند. سفير اوپيشاپيش‌ به‌ سوي‌ دعوت‌ كنندگان‌ رفته‌ و سفارت‌ او را به‌ عهده‌ گرفته‌ و در ميان‌ موج‌شادي‌ ميزبانان‌ وارد كوفه‌ شده‌ است‌. كوفه‌اي‌ كه‌ درپي‌ بدست‌ آوردن‌ عظمت‌ ديرين‌وشكوه‌ از دست‌ رفتة‌ خويش‌ است‌. كوفه‌اي‌ كه‌ دلتنگ‌ سخنان‌ و مشتاق‌ منبر دوبارة‌علي‌است‌.

ولي‌ اين‌ رؤيا چونان‌ گلي‌ است‌ كه‌ نياز به‌ بازوان‌ مسلح‌ دارد. همان‌ چيزي‌ كه‌كوفيان‌ فاقد آن‌ بودند.

خستگي‌، فرزند عقيل‌ رابه‌ كنار خانه‌اي‌ قديمي‌ كشاند وپيرزني‌ كه‌ چشم‌ بر دردوخته‌ و در انتظار فرزند خويش‌ بسر مي‌برد، ظرفي‌ آب‌ براي‌ او آورد تا خستگي‌ راه‌ از تن‌بزدايد. در آن‌ افق‌ و تاريكي‌ روزنه‌اي‌ به‌ سوي‌ نور گشوده‌ شد و تنهايك‌ منزل‌ در آن‌ شهرِشب‌ گرفته‌، سفيرحسين‌ را پناه‌ داد و ديگر خانه‌ها گوش‌ به‌ صداي‌ سم‌ اسباني‌ مي‌دادند كه‌درجستجوي‌ مهمان‌ خويش‌ و درپي‌ به‌ دست‌ آوردن‌ جايزة‌ فرزند زياد بودند.

 

كاروان‌ با مدينه‌ وداع‌ كرده‌ و به‌ سمت‌ بيت‌ الله عزيمت‌ نمود. بيابان‌هارا در نورديد.كودكان‌، بانوان‌ ومردان‌ هاشمي‌ به‌ سپهسالاري‌ مردي‌ كه‌ چشمانش‌ چون‌ آفتاب‌مي‌درخشيد منازل‌ رايكي‌ پس‌ از ديگري‌ پشت‌ سر گذاردند وتاريخ‌ وتقدير، كاروان‌راهمراهي‌ كرد و زمزمه‌اي‌ باصداي‌ شتران‌ در آميخت‌:

اَلاياعَيْنــي‌ُ فَاْحتفِلــي‌ بجُهــدٍفَمَن‌ْ يَبْكي‌ عَلَي‌ الشُّهَداءِ بَعْدي‌طوعه‌ به‌ شيري‌ زخمي‌ از خاندان‌ پيامبر نگريست‌. درسپيده‌ دمي‌ كه‌ لحظة‌ پايان‌ بلكه‌آغاز حيات‌ جاودان‌ بود. لحظه‌ ديدار فرارسيده‌ بود، چراكه‌ اميرمؤمنان‌ در خواب‌ دوشين‌ به‌او مژدة‌ وصل‌ داده‌ بود.


برق‌ شمشير علوي‌ مي‌درخشيد وآن‌ مرد غريب‌ يك‌ تنه‌ در شهر شُهره‌ به‌ نيرنگ‌مي‌جنگيد و فرزند اشعث‌ پي‌ درپي‌ ازفرزند زياد نيرو مي‌طلبيد و سرانجام‌ زخم‌ها وتشنگي‌ و خستگي‌، مسلم‌ را از پاي‌ درآورد و كوه‌ فرو ريخت‌ و شير در زنجير گرفتار شد و اشك‌ درچشمانش‌ حلقه‌ زد. كساني‌ كه‌ باتعجب‌ به‌ او مي‌نگريستند راز گرية‌ او را نمي‌داستند.

سرانجام‌ در غروبي‌ غمگين‌ و پاييزي‌، او را بر بام‌ قصرحاكم‌ كوفه‌ بردند و درحالي‌كه‌ نسيم‌، گيسوان‌ بلند و خون‌ آلود او را نوازش‌ مي‌داد ولبان‌ او به‌ ذكر مترنم‌ و نور از جبينش‌در تلالؤ بود سر از پيكرش‌ جداكردند.

بِسْم‌ِ اللهِوَبِااللهِ وَعَلي‌ مِلَّة‌ِ رسول‌ اللهِ.

وميزبانانش‌ كه‌ به‌ تماشا آمده‌ بودند از شرم‌ و خجالت‌ به‌ چشمان‌ نيمه‌ باز او نگاه‌نمي‌كردند.

 

كاروان‌ هم‌ چنان‌ در راه‌ بود و بيابان‌ها وتپه‌ها ودره‌ها را مي‌پيمود و تاريخ‌ در انديشه‌برپايي‌ شهري‌ بسرمي‌ برد كه‌ هنوز متوّلدنشده‌ بود.

وگوش‌ به‌ نوايي‌ دل‌انگيز مي‌داد كه‌ چنين‌ مي‌سرود:

  • خط‌َ الْمَوْت‌ُ عَلي‌ وُ لْدِ آدَم

  • ‌ مَخَط‌َّ الْقَلادة‌ِ علي‌ جيدالْفتاة‌ِ.

 

 

پرسش‌ هايي‌ زميني‌ در مقابل‌ پاسخ‌هايي‌ كه‌ ازملكوت‌ مي‌آمدندو برزبان‌ كاروان‌سالار جاري‌ مي‌شدند، پايان‌ مي‌يافتند.

اِن‌َّ اّللَه‌ شاَء اَن‌ْ يَراهُن‌َّ سَبايا.

ديگران‌ شمشيرهاي‌ اموي‌ را مي‌ديدند و حسين‌ چشمه‌ها و ساقيان‌ و جويباران‌ را.اولين‌ بيانيه‌ انقلاب‌ صادر گرديد:

اِن‌َّ الْحسُيَن‌ْ يَشْهَدُ اَن‌ْ لاالِه‌ اِلَّا اِللهِ... اِني‌ّ لَم‌ْ اَخْرُج‌ْ أشراً وَلاَ بطًرا وَلا مُفْسِدًاوَلاظالًمِا...

كاروان‌ هم‌ چنان‌ حركت‌ مي‌كرد و مرگ‌ درتعقيب‌ آن‌ بود. فرزنداكبرِ آن‌ كاروان‌سالار مي‌پرسيد:

آيا، برحق‌ نيستيم‌؟ پس‌ از مُردن‌ هراسي‌ نداريم‌. واشك‌ در چشمانش‌ حلقه‌ زد.اشك‌ شوق‌. شوق‌ ديدار نيايش‌، پيامبر. ناگهان‌ فرياد تكبيري‌ برخاست‌ وحسين‌ نيز تكبيرگفت‌. گمان‌ آن‌ بود كه‌ نخلستاني‌ پيدا شده‌ است‌. امانه‌ چنين‌ بود. نخلستان‌ خير، بلكه‌گوش‌ هاي‌ اسبان‌ و نيزه‌هاي‌ بردگاني‌ بودكه‌ براي‌ كشتن‌ حّريت‌ آمده‌ بودند وشگفت‌ آن‌ كه‌نام‌ فرمانده‌ آنان‌ حُر بود.

خورشيد در وسط‌ آسمان‌ آتشفشان‌ به‌ پاكرده‌ وتشنگي‌ بيداد مي‌كرد. لشكر تازه‌رسيده‌، بوي‌ آب‌ استشمام‌ مي‌كرد و به‌ حسين‌ مي‌نگريست‌. صدها اسب‌ واسب‌ سوار آب‌نوشيدند وسكوتي‌ عجيب‌ همه‌ جارا فراگرفته‌ بود و حسين‌ به‌ امامت‌ ايستاد و هزار سوار كه‌براي‌ دستگيري‌ او آمده‌ بودند به‌ او اقتدا كردند.

باد بان‌ها برافراشته‌ شد و كشتي‌هاي‌ صحراو كوير آماده‌ حركت‌ شدند و حُرجلو آمدو اندوه‌ خود را ازكشته‌ شدن‌ حسين‌ ابراز كرد وپاسخ‌ شنيدكه‌:

سَاَمْضي‌ وَ مابِاْ لمَوت‌ِ عأر عَلَي‌ اْلفَتي‌

حرّ هدف‌ اورا دريافت‌ و از او اندكي‌ فاصله‌ گرفت‌ وهردو كاروان‌ به‌ سمت‌ ديار معهودحركت‌ كردند.

از دور خيمه‌ ونيزه‌ واسبي‌ كه‌ شيهه‌ مي‌كشيد، نمايان‌ گشت‌ ودرون‌ خيمه‌ مردي‌تنها وهراسان‌ و گريزان‌ از كوفه‌ و سرنوشت‌، بسر مي‌برد.

با تني‌ چند از كودكان‌ خرد سال‌ به‌ ديدار حسين‌ رفتند و او غرق‌ تماشاي‌ سيما وموي‌ دلرباي‌ حسين‌ شده‌ بود. حسين‌ مي‌خواست‌ او را برخيزاند و به‌ معراج‌ ببرد. ولي‌ او به‌زمين‌ چسبيده‌ بود و توان‌ برخاستن‌ نداشت‌. او فرزند حرِ جعفي‌ بود، ولي‌ از حريت‌ بي‌ بهره‌.آخرين‌ سخن‌ در اين‌ ديدار چنين‌ بود:

وَماكُنْت‌ُ مُتّخِذَ المُضِلّين‌َ عَضَداً.

قرآن‌ ناطق‌ با استمداد از قرآن‌ِ صامت‌، هدية‌ كسي‌ را كه‌ ازجان‌ دريغ‌ كرده‌ وشمشير و اسب‌ اهدا مي‌نمود، رد مي‌كرد وتاريخ‌ قدم‌ به‌ قدم‌، حسين‌ را همراهي‌ مي‌نمود تامبادا گفته‌ و شنيده‌اي‌ مبهم‌ بماند.

كاروان‌ بي‌ صبرانه‌ بيابان‌ ها را در مي‌نورديد كه‌ ناگهان‌ اسب‌ِ زيباي‌ حسين‌ ايستادوشتران‌ كه‌ گويابوي‌ وطن‌ را استشمام‌ كرده‌ بودند توقف‌ كردند. ماه‌ مثل‌ زورقي‌ تنها وسرگردان‌ در دريايي‌ ظلماني‌ آشكار گرديد وصداي‌ كوبيدن‌ ميخ‌ هاي‌ خيمه‌ها با صداي‌خندة‌ معصومانه‌ كودكان‌ كه‌ با ريگ‌ها بازي‌ مي‌كردند درهم‌ مي‌آميخت‌ و حسين‌ در كنارشط‌ فرات‌، (غاضريه‌، نينوا، ياكربلا) ايستاد وبه‌ افقي‌ دور دست‌ نگريست‌.

هفتاد ساله‌اي‌ در رؤياي‌ ري‌ و گرگان‌ وعشوه‌ گري‌ ماه‌ رويان‌، بسر مي‌برد. رؤيايي‌كه‌ هرگز تعبير نگرديد.

گرگ‌ها زوزه‌ مي‌كشيدند و قبايل‌ وحشي‌ سرمست‌ از شراب‌ِ انديشة‌ غارت‌ وتاراج‌ درانتظار آمدن‌ كاروان‌ِ صبح‌ به‌ سر مي‌بردند ومرداني‌ كه‌:

(صَدَ قُوا ما عاهَدُ واللهَ عَلَيْه‌ِ) در انتظار جام‌ شهادت‌ در خيمه‌هايي‌ چون‌كندوي‌ عسل‌ به‌ انتظار سپيده‌ نشسته‌ بودند.

خيمه‌ها به‌ يكديگر نزديك‌ شدند و خندق‌ هايي‌ در پشت‌ خيام‌ حرم‌ پراز هيزم‌ بودو كودكان‌ غمگين‌ به‌ فرات‌ مي‌نگريستند.

نسيم‌ِ قبل‌ از طوفان‌، خيمة‌ دخترِ علي‌ را نوازش‌ مي‌داد، در حالي‌ كه‌ او بابرادرش‌ ازفردا وفرداها سخن‌ مي‌گفت‌.

و آن‌ شب‌ حسين‌ خواب‌ مي‌ديد كه‌ سگ‌ هايي‌ كثيف‌ و خون‌ آلود به‌ او حمله‌ وبدنش‌ را پاره‌ پاره‌ كردند و يكي‌ از آن‌ ها كه‌ ابلق‌ بود، از همه‌ سرسخت‌تر به‌ او هجوم‌مي‌آورد.

صبح‌ شد ساقيا برخيز

فرات‌ مانند، ماري‌ پرپيچ‌ وتاب‌ درحركت‌ بودو قصة‌ تشنگي‌ِ سرداران‌ را مي‌سرود.هف‌ هف‌ِ شتران‌، شيهة‌ اسبان‌،چكاچك‌ شمشيرها وصداي‌ گريه‌ها به‌ هم‌ آميخته‌ بودند.لاشخورها در آسمان‌ به‌ پرواز در آمده‌ ودرانتظار لحظة‌ فرود بودند.

حرايستاده‌ و متحير بود و حسين‌ براي‌ سپاه‌ كوچك‌ خود چنين‌ مي‌گفت‌:

«صَبْراً بَني‌ِ الْكَرام‌ِ فَمَاالْمَوْت‌ُ اِلاّ قَنْطِرَة‌ٌ»

جنگ‌ آغاز شد وتيرهايي‌ كه‌ حامل‌ پيام‌ مرگ‌ بودند، به‌ سمت‌ خيمه‌ها سرا زيرشدند. از بيابان‌ كه‌ آتش‌ مي‌جوشيد ومي‌ باريد، براي‌ مردان‌ حسين‌ بهشت‌ هايي‌ شدندكه‌:«تَجْري‌ مِن‌ْ تَحْتِهاَالاَْ نْهارُ»

غباري‌ سهمگين‌ برخاست‌ وشمشيرهايي‌ چون‌ تندر فرود آمدند. در ظهرِ عاشوراپنجاه‌ مجروح‌ روي‌ زمين‌ جان‌ مي‌دادند و درخت‌ِ آزادي‌ و حريت‌ راسيراب‌ مي‌كردند كه‌يكي‌ از آنان‌ حر بود، همان‌ كس‌ كه‌ مادرش‌ او را به‌ حق‌ حُر ناميده‌ بود.

حسين‌ به‌ نماز ايستاد و آخرين‌ نماز را با بقية‌ ياران‌، باشكوهي‌ هر چه‌ تمام‌تر به‌پاداشت‌:«اَشْهَدُ اَنك‌َّ قَد اَقمْت‌َ الّصلوة‌َ». بي‌اعتنابه‌ تيرها و تيراندازان‌ كه‌ صف‌كشيده‌بودند.

درهاي‌ آسمان‌ باز شده‌ و يك‌ يك‌ِ مسافران‌ از خاك‌ به‌ افلاك‌ و از ملك‌ به‌ ملكوت‌مي‌رفتند و تنها بركه‌اي‌ از خون‌ به‌ جا مي‌ گذاشتند و زمين‌ از ضربات‌ سم‌ اسب‌ها مي‌لرزيدو خون‌ مي‌نوشيدو فرات‌ همچنان‌ جاري‌ بود و حسين‌ و كودكانش‌ تشنه‌ كام‌.

نوبت‌ به‌ هاشميان‌ رسيد و علي‌ اكبر جلو آمد و حسين‌ اشك‌ ريزان‌ با فرزند وداعي‌جانگداز نمود.

عَلَي‌ الّدُنْيابَعْدَك‌َ الْعَفا بعد از توخاك‌ برسر دنيا و زندگي‌ دنيا تاريخ‌ نوجوان‌ سيزده‌ساله‌اي‌ را كه‌ مرگ‌ دركام‌ او شيرين‌ تراز عسل‌ است‌، مي‌ديد و شمشير ستمگري‌ راكه‌ ماه‌را دونيمه‌ مي‌كرد.


جزعلمدار كسي‌ نمانده‌ است‌. يك‌ يك‌ مسافران‌ عروج‌ كرده‌ بودند.

كودكان‌ فريادِ العطش‌ سرمي‌ داند... ابوالفضل‌ كمي‌ از آب‌ برداشت‌ ولي‌ بي‌ آن‌ كه‌بنوشد، مشك‌ بردوش‌ گذارده‌ و از شريعه‌ بيرون‌ آمد و سرانجام‌ بااصابت‌ تيري‌ بر چشم‌ وتيري‌ برمشك‌، آتش‌ِ شوق‌ِ بازگشتن‌ به‌ خيمه‌ها فروكش‌ كرد و علقمه‌ پذيراي‌ ميهماني‌گشت‌ كه‌ دستان‌ مهربان‌ خويش‌ را سخاوت‌ مندانه‌ اهداكرده‌ وشكوه‌ِ شهادت‌ رابه‌ نمايش‌گذارده‌ بود.

 

 

حسين‌ لباس‌ زيباي‌ عروج‌ بر تن‌ كرده‌ وبراي‌ وداع‌ باهستي‌ ايستاده‌ بود.

ناگهان‌ فرياد تكبير از سپاه‌ دشمن‌ برخاست‌ و زمين‌ وفضا تيره‌ وتارشد. اللهاكبر،الله اكبر، قدقتل‌ الحسين‌. وحسين‌ چون‌ ستاره‌اي‌ خاموش‌ برزمين‌ افتاد: «بسم‌ الله وبااللهوعلي‌ ملة‌ رسول‌ الله».

و اسب‌ِ با وفاي‌ حسين‌ به‌ سوي‌ خيمه‌ها روان‌ گرديد و فريادِ الظليمة‌ الظليمه‌ سرمي‌ داد و سرِ نوادة‌ پيامبر بالاي‌ نيزه‌اي‌ بلند قرارگرفت‌ تاپايان‌ هستي‌ را ببيند وسورة‌ كهف‌را بخواند:

(اَفَحْسِبْتُم‌ْ اَ ن‌َّ اَصحْاب‌ اْلكَهف‌ِ وَ الَّر قيم‌ِ كانُوا مِن‌ْ اياتِنا عَجَباً)

آتش‌ خيمه‌ها را فرا گرفت‌ وكودكان‌ به‌ بيابان‌ گريختند. و تنهايك‌ خيمه‌ بود ويك‌بانوي‌ بزرگ‌ كه‌ از يادگار برادر حفاظت‌ مي‌كرد.

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.