از دل به دل

گزارشي از كارها و عملكرد شوراي فرهنگي و ديني

از دل به دل

 

ورود امام به ايران, عكس ورود امام به ايران

 متن روز 12 بهمن،ورود امام به ايران

 

عطيه ي الهي
وقتي بهمن پنجاه و هفت رسيد، روزها به شتاب از پي آمدند و فرصتي براي تيرگي باقي نگذاشتند؛ چنان كه شب ها فانوس فريادهاي «الله اكبر» بر بام سرنوشت اين ملت، درخششي دو چندان يافت. هنوز بهمن به نيمه ي خود نرسيده بود كه فرشته ي موعود انقلاب در آسان خدايي كشور بال گشود و عطر كلامش جان فرزندان ملت را حيات دوباره اي بخشيد. امام آمد و انقلاب به لبخند پيروزي دل سپرد و دهه ي فجر، شكوه جاودانه اش به رخ طاغوتيان كشيد. خداوند متعال با دست هاي روح اللهي خود به ياري ما آمد. خورشيد در جشني بي غروب بربام روشن جهان ايستاده بود و تولد جمهوري گل محمدي را، نظاره مي كرد.


هلهله ي پيروزي در گوش خانه ها و خيابان ها پيچيد و عطر گلاب و صلوات، جان عاشقان را سرمست كرد و صميمي ترين فصل زندگي ما در بهمن آغاز شد و در سايه سار خورشيدي ترين مرد قرن با بارگاه تفضل و رحمت الهي راه يافتيم و جشن روشن آزادي را به بركت اين عطيه ي الهي، به تماشا ايستاديم.

 

خوش آمدى «روح الله»!
مى‌آيد؛ بر بام بلند آرزو و به جست‌وجوى شهيدانى كه مسيرش را با خون خويش مطهر كردند.
خانه‌هاى قلبمان، شانه‌هاى مهربان او را مى‌جويند تا در سايه خورشيدى‌اش، طعم خوش آزادى را بچشند.
اگرچه سيه مستان شب، با خنجر ظلم، سپيداران باغ را سر بريده‌اند، دست نوازش باغبانى چون روح خدا، نگاهى سبز را به درختان آرزوهاى‌مان باز مى‌گرداند.
خوش آمدى به وطن؛ پرسوختگان منتظرت، چشم‌انتظار دست نوازش تواند كه از بام بلند ديدار، بر خاطر مجروحشان بكشى، اى روح خدا!

 

طلوع فجر
اينك، برخيزيد اى شهيدان راه خدا؛ باغبان سبز عاطفه، براى دوباره روييدن دانه سرخ وجودتان، به ديدار آمده است. برخيزيد كه ذوالفقار عدالت، در دست فرزند على است! امروز، پرچم سه رنگ وطن، با نام سبز روح الله آغاز مى‌شود و با سپيدى صبح آزادى و سرخى خون عدالت خواهان، در مى‌آميزد تا بر قلّه‌هاى رفيع شرافت و صداقت سرزمينمان برافراشته شود. مبارك باد طلوع فجر، در گلزار وطن.


آن روز، پرنده آهنين، حامل فرشته‌اى بود كه بر فرودگاه چشمان منتظرانش مى‌نشست و جاده‌ها، شاخه شاخه گل در مسيرش مى‌ريختند تا باغبان بازگشته از سفر را استقبال كنند. گل‌ها، اشاره‌اى سرخ بود براى رسيدن او به بهشت زهرا؛ آنجا كه جوانان عاشق، قطعه به قطعه عشق خود را با نام و تاريخ شهادت، بر مزار پاكشان امضا كرده بودند.
... و سرانجام، روح خدا بر بلنداى سخن خويش، اشتياق ديدار را به اوج تماشا رساند. آن روز، زنگ اول مدرسه‌اى بود كه استاد عشق با درس «اللّه‌ اكبر»، تمام مسير را خلاصه مى‌كرد.

 

بهمن خونين جاويدان

نژاد هر تكبير، به خون و آگاهى مى‌رسد. وطن نيز با تكبيرهاى خون‌رنگ مردان، به حياتى دوباره رسيد. ما، از دلِ تك‌تكِ قصيده‌هاى قيام كرده، صداى خون را مى‌شنويم.
در رگ‌هاى انقلاب ما، شعر ايستادگى جارى است. ميان اين نغمه‌هاى بهشت زهرايى، شهيدان را مى‌شنويم كه زنده‌ترين فريادهاى روزگارانند.
از نقطه شروع مقدس خون‌ها پيدا بود كه قاعده ما بر پيروز شدن است.
شب رفت و سرود فجر، آهنگين است
از خون شهيد، فجر ما رنگين است

 

تو آمدى و بهار شد
آمدى، تا روزهايمان رنگ سربلندى بگيرد و دست‌هاى‌مان بوى لبخندهاى آشتى.
آمدى، تا پشت آن همه شب‌هاى طولانى، طعم روز را فراموش نكنيم و به زيارت آفتاب برويم.
آمدى، تا پيروزى، فانوس شب‌هاى بى‌چراغى ما باشد و لبخند، عطر خوش آزادى‌مان.
تو كه آمدى، زمستان در برف‌هاى ناتمامش آب شد و بهار، در سينه‌هاى ما شكوفه زد.

 

ورود امام به ايران, عكس ورود امام به ايران

دل نوشته هايي به مناسبت 12 بهمن و ورود امام به ايران

 

درياى آزادى
خيابان‌ها راه افتاده بودند تا رود شوند و به درياى آزادى بپيوندند.
آسمان بر شانه‌هاى شهر آمده بود تا حس آسمانى بودن، در پرنده‌ها فراگير شود. پرنده‌ها، عطر پرواز را بر ديوارهاى نقش بسته به خون مى‌نوشتند. انسان، از سايه‌هايش فاصله مى‌گرفت تا آرمان شهر را بيافريند؛ در روزهايى كه بهار به سرنوشت زمستانى زمين فكر مى‌كرد.


مردى كه شبمان را به روز رساند
آن روز، تمام دنيا به فرودگاه مهرآباد ختم مى‌شد. انگار دنيا مى‌خواست دوباره متولد شود! قدم كه بر پله‌هاى آمدن گذاشتى، پرواز بر شانه‌هاى ما نشست و عطر لبخندهاى ما، درختان را از پشت ديوارهاى برفى صدا زد.
درختان، سر از پشت زمستان برآوردند و شكوفه‌ها، به بهار لبخند زدند تا زمستان، بودن خويش را فراموش كند. با هر قطره خونى، شكوفه سيبى به زندگى لبخند زد و بهار، به باغچه‌ها رسيد.
كسى آمد تا جهان را تقسيم كند. كسى آمد، تا آينه‌ها را تقسيم كند و شب را به روز برساند و چراغ‌هاى اميد را در دل همه شب‌هاى تنهايى روشن كند. كسى آمد كه چشم‌هايش روشنى دل‌هايمان بود.

 

لبخند لحظه‌ها
باد، به يك بار تقويم سرنوشت را به هم زد. لحظه‌ها در سكوت مظلوميتشان لبخند زدند و بلوغ پنجره‌هاى سبز باغ را جشن گرفتند.
دقيقه‌هاى نوجوان انقلاب، قسم ياد كردند تا روزهاى خاكسترى دنيا را به ابديت بسپارند.
سوگند خوردند كه روى پاى غيرتشان بايستند و طاغوت و استكبار را عزادار باور پليدشان كنند.
سوگند خوردند كه داغ‌هاى كمرشكن و زخم‌هاى بى‌مرهم را التيام بخشند، مشق همت و اتحاد را در مسير ماه جارى كنند و از خُم ولايت، سيراب گردند. سوگند خوردند تا باورهاشان بيمه نشده، بى‌گدار به آب نزنند.
سوگند خوردند تا در سايه ايمان شعله‌ور و رهبرشان، تكليف تمام شمع‌هاى زمانه را روشن كنند.

 

با كوله‌بارى از نفس‌هاى سپيد
صبح، با كوله‌بارى از نفس‌هاى سپيد، دميد. ستاره‌ها، پنهان شدند و خورشيد، سوار بر سرير شعر، ظهور كرد.
باران، دامن گل‌هاى نوشكفته وجود را تكان داد و سبد سعادت را به دستشان هديه كرد.
ضريب نفس‌هاى صبح، با ضربان قلب عالم درآميخت و فرياد زد... .
طنين زلال حقيقت
تو آمدى.
تو آمدى، تا طنين حقيقت، از برج‌هاى سر به فلك كشيده تاريخ، به گوش برسد.
تو آمدى، تا «جاء الحق و زهق الباطل»، دوباره ترجمه شود.
تو آمدى، تا هيبت كاغذى سر سپردگان طاغوت، در جهنمى از آتش، خاكستر شود.

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.